داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
خودروی خانوادهها و بستگان جانباختگان یکی پس از دیگری مقابل در پزشکی قانونی توقف میکند و زنان و مردان با حالتی مضطرب و پریشان از خودرو پیاده میشوند و بهدنبال در ورودی میگردند. اغلب آنها با وجود انتشار اسامی کشتهشدگان این حادثه، امیدوارند اسم عزیزشان در میان جانباختگان نباشد. از نگهبانی این سازمان که فهرست ۱۷۶ نفری را روی میزش گذاشته بود، میپرسند که آیا فلانی هم در بین جانباختگان است و در پاسخ هم نگهبان با مرور لیست و تکان دادن سرش به نشانهٔ تأیید امیدشان را ناامید میکند. محشری برپاست. انگار خودِ قیامت است. زنی بچهاش را از خدا میخواست و خواهری آرزو میکرد که کاش برادرش از پرواز جا میماند و مادربزرگی که تاب ایستادن روی پاهایش را نداشت، روی جدول کنار خیابان نشسته بود و مویهکنان دو نوهاش را صدا میکرد. پدری زبانش نمیچرخید تا از بودن پسرش در میان جانباختگان سؤالی بپرسد، همه و همه صحنهای را بهوجود آورده بود تلخ و سراسر ماتم و عزا.
دیگر هیچکس با دیگری حرفی نمیزد و چشمها خیس بود و دستها میلرزید، پاها توان ایستادن نداشت و تنها صدایی که میآمد یا ناله و فغان بود یا مویههای زنان و دختران و تسلیت گفتنهای خانوادهها به یکدیگر.
و در شبی دیگر، ما شمع روشن کردهایم. جلوی عکسهای قربانیان شمع روشن کردهایم و غمگینترین غروب زندگیام را تجربه میکنم. حس میکنم وزنهای به سنگینی تمام تاریخ روی قفسهٔ سینهام است. تمام شمعهای دنیا هم نمیتواند قلبمان را روشن کند. هر چه میبینیم سیاهیست و غم. هیچکس آن یکی را نمیشناسد، اما درد مشترک داریم. همدیگر را بغل میکنیم. گریه میکنیم. فریاد میزنیم. خشممان را بیرون میریزیم. اما واقعیت را نمیتوانیم تغییر دهیم. آنها رفتهاند و هرگز باز نخواهند گشت. آنها از بهشت آمده بودند. ساکنان بهشت که آمده بودند احوالی از ما ساکنان برزخ بپرسند. اما نمیدانستند بهای این سر زدن، جانشان است. جانهای عزیز سوختهشان. به این فکر میکنم که آنها رفته بودند. به بهشت رسیده بودند. ساکن بهشت بودند. اما این هم ایمنشان نکرد. انگار ایرانی بودن یک داغ است که بر پیشانی آدم میخورد و نمیتوانی ازش فرار کنی. ایرانی بودن خوردن میوهٔ ممنوعه است و بهایش رانده شدن از بهشت. وطن داغی است که داغ بر دل مینشاند. آدمهای زیادی آمدهاند که آنها هم مسافر بهشتاند. به عکسها نگاه میکنند. شمع روشن میکنند و از خودشان میپرسند آیا رفتن، ما را نجات خواهد داد ؟ ترس و دلهره دارند و در این فکر که پروازشان را کنسل کنند. حق دارند. سوختن در آسمان کابوسی است که هیچکس دلش نمیخواهد بدل به واقعیت شود. ۱۷۶سرنشین بوئینگ تنها در ۶ دقیقه تمام آرزوهایشان را از دست دادند و به کام مرگ رفتند. آنها که با هزار ذوق و شوق سوار هواپیما شدند. سلفی گرفتند. توئیت گذاشتند. برای عزیزانشان پیش از پرواز پیغام دادند. آنها که رفتند. آنها که رفتند.
اما آمار این فاجعهٔ هولناک بیشک بیشتر میشد اگر این پرندهٔ غولپیکر افسارگسیخته، هرچند با ناکامی، ۱۰۰ متر آنطرفتر بر زمین میافتاد. آنوقت بهجای کانال آب و پارک لاله، بر سر ساکنان شهرک لاله و خانههای کوچک مردم شاهدشهر و خلجآباد آوار میشد. خانههایی که ساکنان زیادی داشت و آمار قربانیان سر به فلک میزد.
قریب به یک سال است که در این صفحه از مسافران بهشت برایتان نوشتهام. آدمهایی که میروند تا بمانند. میروند تا آرامش و امنیت و آزادی را در خاکی دگر بهدست آورند، و امروز دارم سوگنامهٔ آنهایی را مینویسم که رفتن هم ضمانتی برای ماندنشان نشد. دلتنگی برای وطن، برای خاک، آنها را بازگرداند و در همان خاک ماندگارشان کرد. گویی که انسان را از تقدیر گریزی نیست. واژه الکن است. واژه جواب نمیدهد. چه واژهای حجم اندوه بازماندگان را توصیف میکند؟ برای پدری که فرزند از دست داده است. برای مادری که جگرش پارهپاره است. برای خواهری که دیگر هرگز برادرش را نخواهد دید. برای برادری که داغ خواهر را تا ابد در دل خواهد داشت. برای زن یا مردی که شادمانه در انتظار رسیدن معشوقش بود و حالا باید در جستوجوی بقایای جنازهٔ سوختهاش باشد… برای آن که به سوگ دوست نشسته است. برای امیدها و آرزوهایی که سوختند. به ناحق سوختند. برای امیدها و آرزوهایی که قربانی قدرتطلبی شدند. برای عروسکهایی که بهجای غنودن در آغوش کودکان، سوختند و در خاک خوابیدند. برای نقاشیهایی که هرگز بر دیوار زده نشد. برای گلهایی که پرپر شدند. سوگ برای بعضیها چند قطره اشک است که بیتاب روی گونهها میلغزد، برای خیلیها، اما بریدن از دنیاست. تلخی مرگ عزیز، گاهی حتی تا پایان عمر در کام آنها میماند و آنوقت میشوند آدمهایی که گرچه زندهاند، اما در حقیقت از همان زمان که عزیزشان را از دست دادهاند، مردهاند. خیلیها با این ۱۷۶ نفر مُردند. خیلیها…
لعنت به هر چه موشک و اسلحه است. لعنت به هر چه جنگ است و انتقام سخت. نه… واژه کافی نیست. هیچ کلامی نمیتواند قلب سوختهمان را آرام کند. آن ۱۷۶ نفر رفتند، اما ما ماندیم تا دوره کنیم شب و روز را. آنها رفتند و ما برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم. آنها به بهشت حقیقی رسیدند و ما مانده در برزخی که نامش وطن است. با بغضی تمامنشدنی در گلو و اشکی خشکنشدنی بر چشم این شعر شاملوی بزرگ را به یاد آن ۱۷۶ نفر زیر لب زمزمه میکنم:
به جستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهٔ دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبرِ بادها میگریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکستهٔ پنجرهای
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
□
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
□
جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
□
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را…